خدا عاشق است نويسندگان اولین شعر نو سیاوش
نمیدانم چه بگویم چه نویسم یا حتی... :) فقط میدانم که دگر عشق به قلبم نجوشد تابش نور به جانم نتابد... چکنم راه ندارد دلم من به دل مردم این شهر! نه خاک غریب... هرچه گفتم یاهو! هم نفسی؛ کو که گیرد دلم آرام... تو به من گفتی فقط وفقط من... به تو میگویم همه هستی، همه جانم راست است که جز تو نخواهم ولی آخر تو کجایی؟ نه صدایی نه ندایی نهکلامی :) نیست که نیست... هر چهفریادزدم، نه تو و هم نفسی... به خود میگویمکه خدا هست هست هنوز!؟! چه خدایی؟ چه خدایی... شاید... من درین لحظه نیازمندم که کنار نفسی نفس آزاد از هر باز میگویم هر قفسی هر قفسی... کسی که لمس کنم هستی او را بچشم داغ لبش را بنوازم بنوازد همه جان وتنم را ببویم نفسش را... در آغوش بگیریم همه جان وتنش را! لیک یارب صدق است که هستی اما چکنم من چکنم من که نباشی به آن گونه که من درک کنم ذات وجودت من دلی از خاک بخواهم که نفس را بنهم برنفسش من طاقت ادراک از تو ندارم باش خدایا باش لیککس تو را در آغوش نگیرد هرگز من نیازمندم که کسی دهنی گرم گذارد به لبم همه هستی همه عمرم، خدایا... تو ببخش بر من نفسی باز میگویم نفس بی قفسی... یا حق سیاوخش
نشسته ام تنها... در اتاقی خالی از احساس کمی خارج از دیوار، حوریان شاد میرقصند... لیکن من خسته از خاطره چشم حوری شده ام دل من شاید...! دل من شاید از ابر سیاه لب کوه تنگ تر است نه او میبارد نه من... وقت باریدن نیست شاید باید سنگین تر باشم شایدم قصه عشقیست که در قفس سینه من سوخته است هر چه گفتم نه تو مانی و نه من گفت به من میمانم گفتم آنچه میماند فقط خاطره هاست باز گفتی دل من، میمانم آنقدر قصه عشق برایم خواندی که دگر تاب نیاورد دل من... دل به تو دادم لیکن... آنچه ماند فقط خاطره بود... و اما امروز درین تنها ترین ساعات عمرم فقط و فقط مینگرم به سکوت مرده این شهر، نه! مردم؟ نه خاک غریب.. صدای نفسم میرباید سکوت پر هستی آنچه ماند فقط خاطره روی تو بود... سیاوخش... اولین شعر نو سیاوش
نمیدانم چه بگویم چه نویسم یا حتی... :) فقط میدانم که دگر عشق به قلبم نجوشد تابش نور به جانم نتابد... چکنم راه ندارد دلم من به دل مردم این شهر! نه خاک غریب... هرچه گفتم یاهو! هم نفسی؛ کو که گیرد دلم آرام... تو به من گفتی فقط و فقط من... به تو میگویم همه هستی، همه جانم راست است که جز تو نخواهم ولی آخر تو کجایی؟ نه صدایی نه ندایی نه کلامی :) نیست که نیست... هر چه فریاد زدم، نه تو و هم نفسی... به خود میگویم که خدا هست هست هنوز!؟! چه خدایی؟ چه خدایی... شاید... من درین لحظه نیازمندم که کنار نفسی نفس آزاد از هر باز میگویم هر قفسی هر قفسی... کسی که لمس کنم هستی او را بچشم داغ لبش را بنوازم بنوازد همه جان وتنم را ببویم نفسش را... در آغوش بگیریم همه جان وتنش را! لیک یارب صدق است که هستی اما چکنم من چکنم من که نباشی به آن گونه که من درک کنم ذات وجودت من دلی از خاک بخواهم که نفس را بنهم بر نفسش من طاقت ادراک از تو ندارم باش خدایا باش لیک کس تو را در آغوش نگیرد هرگز من نیازمندم که کسی دهنی گرم گذارد به لبم همه هستی همه عمرم، خدایا... تو ببخش بر من نفسی باز میگویم نفس بی قفسی... یا حق سیاوخش
معلم پای تخته داد میزد سه شنبه 23 اسفند 1398برچسب:, :: 8:34 :: نويسنده : SiaVash
روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست سیاوش کسرایی
من درصدف تنها با دانه ای باران پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را غافل که خاموشانه می خشکد در پشت دیوار دلم دریا. شفیعی کدکنی
- دل من گرفته زین جا
سهراب سپهری دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد من در این آبادی، پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری، ریگی، لبخندی من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه زندگی خالی نیست مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه دورها آوایی است، که مرا می خواند... سهراب سپهری کفشهایم کو؟ مادرم در خواب است بوی هجرت میآید باید امشب بروم من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد چیزهایی هم هست؛ و شبی از شبها باید امشب بروم! یک نفر باز صدا زد: سهراب! سهراب سپهری چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، دوست را زیر باران باید دید........ ادامه مطلب ... مشیری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... ادامه مطلب ... اخوان ثالث سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید، نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کسی یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است
ادامه مطلب ... مولانا محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست گفت آنچ خوردهای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن دور میشد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب هین آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن گفت گفتم آه کن هو میکنی گفت من شاد و تو از غم منحنی آه از درد و غم و بیدادیست هوی هوی میخوران از شادیست محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی
پيوندها |
|||
![]() |