خدا عاشق است
یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : SiaVash
دلی در آتش...

 

 

 

چه غم دارد ز خاموشی درون ِ شعله پروردم

 

که صد خورشید آتش بُرده از خاکستر ِ سردم

 

به بادم دادی و شادی،بیا ای شب تماشا کن

که دشت ِ آسمان دریای آتش گشته از گردم

 

شرارانگیز و طوفانی،هوایی در من افتاده است

که همچون حلقه ی آتش در این گرداب می گردم

 

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست

چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

 

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان

چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

 

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد

نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

 

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی

که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

 

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان

دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

 

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز

ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

 

 

-ه.الف.سایه-

 

شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : SiaVash

از دوستان جانی مشکل توان بریدن...

دوست؟ باور کنید هنوز نفهمیدم یعنی چی!

این یعنی یه عمر دنبال چیزی بودم که اصلا نمیشناختمش...

میگن بریدن مشکله!

واقعا؟

ما که دیدیم آدما تو یه لحظه میگن:

هر طور راحتی من میرم...

واقعا که راحتم :)

دیگه مثل قدیم نیستم، شاید بده ولی خوب، یاد گرفتم رفتنها برام طبیعی باشه!

اصلا چرا باید دل بدم که بعد نگران باشم؟

بقول یه رفیق:

غمها تاوان لحظه هاییست که دل میبندیم...

دوستی، معنایی که سالهاست در دلها مرده...

تقصیر کسی نیست،

تقصیر آنانی که به نام دوستی جوانمردی را لگد مال کردند...

دیگر جایی برای دوست داشتن نمانده و همه از جمله خودم فکر میکنیم لیاقت دوست داشتن

و دوست داشته شدن را داریم!

کاش میدانستم بودنها محدود است،

آنوقت شاید کمی فقط کمی مهرم به دیگران نا محدودتر میشد...

دوست داشتن دوست معناییست که در دنیا مرده است،

دوستتان دارم ای کسانی که هنوز قلبتان برای دوستانتان میتپد،

قلبیست آکنده از خیالاتی که در وهم حقیقت سوخته اند،

آتشیست در جانها که ندانند شادی هدیه خداست و تنها چیزیست که با تقسیمش بر آن افزوده میشود...

زجر بودنها، رفتنها، دل دادن هاو...

قلبهایی، نه!

سینه هایی خالی از قلب!

حال تو منتظر دلی هستی که برایت بتپد؟

بودیم تا بمانیم و یاد بدیم آیین بودن را، دوست داشتن را!

و امروز راه رفتن خود را فراموش کرده ام...

چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : SiaVash

نگاهم پر است از رویاهای شیرینی که در جانم سوخته است

ولی هنوز نفس میکشم!

برای خدایی که مرا آفرید تا از درد به معرفت برسم و از معرفت به او...

خیلی وقت فکر میکنم شاید نمیدانم باید پی چه بگردم!

شاید پی آواز حقیقت کز دور مرا می خواند :)

احساس غریبی دارم مثل یک غریق تنها وسط اقیانوس بیکران، منتظر مرگ ولی امیدوار به لطف خدا

گاهی میگویی دیگر بس است بگذار آب وجودت را بگیرد مگر از زندگی دگر چه میخواهی؟

اما حیف که نفس زدن شیرین است!

همیشه احساس میکنم در نوشتن ناتوانم بر عکس سخن گفتن!

افسوس که هیچ چیز بی عیب نیست

راستی چرا افسوس؟

اگر عیب نبود باید به دنبال چه میرفتیم؟

امروز میرویم تا رشد کنیم!

بس است دیگر حرفی نمانده فقط خواستم بگویم:

زندگی وزن نگاهیست که در خاطر ما میماند...