خدا عاشق است
دو شنبه 24 بهمن 1390برچسب:, :: 17:54 :: نويسنده : SiaVash

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست". گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد.


سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:سفره,خالی, :: 22:18 :: نويسنده : SiaVash

کهنه قالی میخرم

 

یاد دارم در غروبی سرد سرد               میگذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد کهنه قالی می خرم           دست دوم هرچه داری می خرم

کاسه وظرف سفالی می خرم            گر نداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان با با حلقه بست        عاقبت آهی کشید ، بغضش شکست

سوختم دیدم که بابا پیر بود                 بدتر از او خواهرم دلگیر بود

اول ماه است ونان در سفره نیست       ای خدا شکرت ، ولی این زند گیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود              اتفاقا مادرم هم ، روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته              دست خوشرنگش ترک برداشته

باز آواز درشت دوره گرد                      رشته اندیشه ام را پاره کرد

داد می زد کهنه قالی می خرم            دست دوم هر چه داری می خرم

کاسه وظرف سفالی می خرم             گر نداری کوزه خالی می خرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید            گفت آقا سفره خالی می خری ؟