خدا عاشق است
یک شنبه 23 تير 1392برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : SiaVash

 

جملگی در حکم سه پروانه ایم در جهان عاشقان، افسانه ایم

اولی خود را به شمع نزدیک کرد گفت:

حال من یافتم معنای عشق

دومی نزدیک شعله بال زد گفت:

ها..ای من سوختم در سوز عشق

سومی خود را به آتش فکند

آری آری این است معنای عشق...

دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : SiaVash

 آخرین صدا، آخرین درد...

در قفسی که خالی از زمزمه نگاه تو بود...
و حسرتی غریب در نگاه جان بخش تو!
حسرت زمزه های محبوس در اعماق وجود،
وجودی پر از ترس و یاس که در اندیشه پژواک رهایی خواهد مرد!
 و حتی یک شمع!
یک شمع هم روشن نشد به دست توان مند مردمانی که غافل از شکوه خلقتند، 
و فقط لعنت میفرستند بر تاریکی هایی که سراسر وجودشان را سوزاند و منتظر آبی آسمان مانده اند تا ببارد برین آتش!
ولی افسوس که باران بر دلهای تاریک نخواهد بارید!
و آنان در پس این قرن خاموش جان خواهند داد و تشنه در حسرت آب خواهند مرد!
کاش میدانستند که عمر کفاف انتظار برای رسیدن نمیدهد...
آری آری میدانم رفتن رسیدن نیست و خواستن توانستن!
و لیک میدانم نرفتن نرسیدن است و نخواستن نتوانستن...
من ماندم در حسرت قلبهایی تازه که از امید و عشق به راه کمال میروند ولی هر چه دیدم قلبهایی بود خالی که به خیالی خام عاشقانه میتپید...
 
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
عشق را، خاطره را زیر باران باید جست
 
...دوست را زیر باران باید...
 
رختها را بکنیم آب در یک قدمیست...
جمعه 7 تير 1392برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : SiaVash

 روزی خواهد آمد که من پشت دیوار تنهاییم تو را یاد آرم...

لبخند!

اما تلخ! تلخ تر بادامی که در کودکیم به امیدی شیرین نوشیدم

ولی آرام ازین درد بی اساس که جانم را سوزاند

امروز دیگر در سرم فکر عاشقانه نیست

فکر معشوقه هایی که خالصانه به من خیانت کردند

ولی دلتنگم!

دلتنگه خدایی که سالهاست از او دورم ...

و او در سایه زمان مشتاقانه نگاهم میکند تا لحظه ای درنگ کنم و او عاشقانه مفتون نهال خود شود

خدایی که در هر ذره وجودم لانه کرده و به من آموخت که عشق فقط لایق حضرت دوست...

خدا یا چنان کن سر انجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : SiaVash

 تو برام خورشید بودی تو این دنیای سرد...


قبل ازینکه شروع کنم بگم که این سومین باره دارم این متن رو مینویسم چون دوبار به طور اتفاقی پاک شد!
داشتم میگفتم (تو دو تا متن قبلی) نمیدونم چرا اینجوری میشه، یه لحظه هایی تو زندگی فرا میرسه که احساس میکنی تمام چیزایی وجود داشته کشکه!
یه زمانی بود که من خیلی حرف میزدم ولی نمیدونم چرا دیگه چیزی برا گفتن ندارم!
این رو با عشق آخرم فهمیدم، البته قبلا تجربش رو داشتم ولی نه در این حد!
اولین بار بود که یکی جلوم نشست و دو ساعت تمام حرف زد که آخرش بگه دارم میرم و من از اولش آخرش بفهمم و فقط گوش بدم و بعد فقط یک کلمه:
نرو...
اگر جوونیام بود احتمالا کلی فلسفه بافی میکردم براش که نباید بره!
اونجا بود که فهمیدم وقتی کسی داره میره هیچ فلسفه ای نمی تونه جلوش رو بگیره...
نمیدونم چیزی که فهمیدم خوبه یا نه ولی از طرف من به تمام فلسفه بافها:
تو سکوت چیزایی هست که عمرا در شلوغی نیست!
و اینکه دنیا خیلی بزرگتر از ذهن ما و فلسف هایی که میبافیم هست...

روزگاری پره حرف بودیم و نبود همنفسی
حال که من بسته زبانم، همه عالم شنواست

به قول معروف:
همه پرانتزها را میبندم رفتنت توضیح اضافه نمیخواهد...

یه روز به یه دوست عزیز گفتم مشکل ما اینجاست که بلد نیستیم حرف بزنیم امروز فهمیدم خودم از همه ناشی ترم
بگذریم که دنیا گذشت و ما هنوز در حسرت دیدار حضرت دوستیم...

به امید روزی که همه بفهمیم بودمان محدود است باشد که مهرمان نا محدود شود...

گونه های خیسم رو دستای تو پاک میکرد...

سیاوخش