خدا عاشق است
دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : SiaVash

 آخرین صدا، آخرین درد...

در قفسی که خالی از زمزمه نگاه تو بود...
و حسرتی غریب در نگاه جان بخش تو!
حسرت زمزه های محبوس در اعماق وجود،
وجودی پر از ترس و یاس که در اندیشه پژواک رهایی خواهد مرد!
 و حتی یک شمع!
یک شمع هم روشن نشد به دست توان مند مردمانی که غافل از شکوه خلقتند، 
و فقط لعنت میفرستند بر تاریکی هایی که سراسر وجودشان را سوزاند و منتظر آبی آسمان مانده اند تا ببارد برین آتش!
ولی افسوس که باران بر دلهای تاریک نخواهد بارید!
و آنان در پس این قرن خاموش جان خواهند داد و تشنه در حسرت آب خواهند مرد!
کاش میدانستند که عمر کفاف انتظار برای رسیدن نمیدهد...
آری آری میدانم رفتن رسیدن نیست و خواستن توانستن!
و لیک میدانم نرفتن نرسیدن است و نخواستن نتوانستن...
من ماندم در حسرت قلبهایی تازه که از امید و عشق به راه کمال میروند ولی هر چه دیدم قلبهایی بود خالی که به خیالی خام عاشقانه میتپید...
 
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
عشق را، خاطره را زیر باران باید جست
 
...دوست را زیر باران باید...
 
رختها را بکنیم آب در یک قدمیست...
جمعه 7 تير 1392برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : SiaVash

 روزی خواهد آمد که من پشت دیوار تنهاییم تو را یاد آرم...

لبخند!

اما تلخ! تلخ تر بادامی که در کودکیم به امیدی شیرین نوشیدم

ولی آرام ازین درد بی اساس که جانم را سوزاند

امروز دیگر در سرم فکر عاشقانه نیست

فکر معشوقه هایی که خالصانه به من خیانت کردند

ولی دلتنگم!

دلتنگه خدایی که سالهاست از او دورم ...

و او در سایه زمان مشتاقانه نگاهم میکند تا لحظه ای درنگ کنم و او عاشقانه مفتون نهال خود شود

خدایی که در هر ذره وجودم لانه کرده و به من آموخت که عشق فقط لایق حضرت دوست...

خدا یا چنان کن سر انجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : SiaVash

 تو برام خورشید بودی تو این دنیای سرد...


قبل ازینکه شروع کنم بگم که این سومین باره دارم این متن رو مینویسم چون دوبار به طور اتفاقی پاک شد!
داشتم میگفتم (تو دو تا متن قبلی) نمیدونم چرا اینجوری میشه، یه لحظه هایی تو زندگی فرا میرسه که احساس میکنی تمام چیزایی وجود داشته کشکه!
یه زمانی بود که من خیلی حرف میزدم ولی نمیدونم چرا دیگه چیزی برا گفتن ندارم!
این رو با عشق آخرم فهمیدم، البته قبلا تجربش رو داشتم ولی نه در این حد!
اولین بار بود که یکی جلوم نشست و دو ساعت تمام حرف زد که آخرش بگه دارم میرم و من از اولش آخرش بفهمم و فقط گوش بدم و بعد فقط یک کلمه:
نرو...
اگر جوونیام بود احتمالا کلی فلسفه بافی میکردم براش که نباید بره!
اونجا بود که فهمیدم وقتی کسی داره میره هیچ فلسفه ای نمی تونه جلوش رو بگیره...
نمیدونم چیزی که فهمیدم خوبه یا نه ولی از طرف من به تمام فلسفه بافها:
تو سکوت چیزایی هست که عمرا در شلوغی نیست!
و اینکه دنیا خیلی بزرگتر از ذهن ما و فلسف هایی که میبافیم هست...

روزگاری پره حرف بودیم و نبود همنفسی
حال که من بسته زبانم، همه عالم شنواست

به قول معروف:
همه پرانتزها را میبندم رفتنت توضیح اضافه نمیخواهد...

یه روز به یه دوست عزیز گفتم مشکل ما اینجاست که بلد نیستیم حرف بزنیم امروز فهمیدم خودم از همه ناشی ترم
بگذریم که دنیا گذشت و ما هنوز در حسرت دیدار حضرت دوستیم...

به امید روزی که همه بفهمیم بودمان محدود است باشد که مهرمان نا محدود شود...

گونه های خیسم رو دستای تو پاک میکرد...

سیاوخش
 
دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : SiaVash

زندگی شیرین بود!

دانش زیبا بود،

و من در پی معشوقه خویش دلها را میجستم!

تا که دیدم همه عمرِ دلم، پوچ گذشته و من در خواب غفلت!

:')

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد...

شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : SiaVash

از دوستان جانی مشکل توان بریدن...

دوست؟ باور کنید هنوز نفهمیدم یعنی چی!

این یعنی یه عمر دنبال چیزی بودم که اصلا نمیشناختمش...

میگن بریدن مشکله!

واقعا؟

ما که دیدیم آدما تو یه لحظه میگن:

هر طور راحتی من میرم...

واقعا که راحتم :)

دیگه مثل قدیم نیستم، شاید بده ولی خوب، یاد گرفتم رفتنها برام طبیعی باشه!

اصلا چرا باید دل بدم که بعد نگران باشم؟

بقول یه رفیق:

غمها تاوان لحظه هاییست که دل میبندیم...

دوستی، معنایی که سالهاست در دلها مرده...

تقصیر کسی نیست،

تقصیر آنانی که به نام دوستی جوانمردی را لگد مال کردند...

دیگر جایی برای دوست داشتن نمانده و همه از جمله خودم فکر میکنیم لیاقت دوست داشتن

و دوست داشته شدن را داریم!

کاش میدانستم بودنها محدود است،

آنوقت شاید کمی فقط کمی مهرم به دیگران نا محدودتر میشد...

دوست داشتن دوست معناییست که در دنیا مرده است،

دوستتان دارم ای کسانی که هنوز قلبتان برای دوستانتان میتپد،

قلبیست آکنده از خیالاتی که در وهم حقیقت سوخته اند،

آتشیست در جانها که ندانند شادی هدیه خداست و تنها چیزیست که با تقسیمش بر آن افزوده میشود...

زجر بودنها، رفتنها، دل دادن هاو...

قلبهایی، نه!

سینه هایی خالی از قلب!

حال تو منتظر دلی هستی که برایت بتپد؟

بودیم تا بمانیم و یاد بدیم آیین بودن را، دوست داشتن را!

و امروز راه رفتن خود را فراموش کرده ام...

چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : SiaVash

نگاهم پر است از رویاهای شیرینی که در جانم سوخته است

ولی هنوز نفس میکشم!

برای خدایی که مرا آفرید تا از درد به معرفت برسم و از معرفت به او...

خیلی وقت فکر میکنم شاید نمیدانم باید پی چه بگردم!

شاید پی آواز حقیقت کز دور مرا می خواند :)

احساس غریبی دارم مثل یک غریق تنها وسط اقیانوس بیکران، منتظر مرگ ولی امیدوار به لطف خدا

گاهی میگویی دیگر بس است بگذار آب وجودت را بگیرد مگر از زندگی دگر چه میخواهی؟

اما حیف که نفس زدن شیرین است!

همیشه احساس میکنم در نوشتن ناتوانم بر عکس سخن گفتن!

افسوس که هیچ چیز بی عیب نیست

راستی چرا افسوس؟

اگر عیب نبود باید به دنبال چه میرفتیم؟

امروز میرویم تا رشد کنیم!

بس است دیگر حرفی نمانده فقط خواستم بگویم:

زندگی وزن نگاهیست که در خاطر ما میماند...

شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : SiaVash

روزی به پدر گفتم،

ای جانم:

میخوام پی آوازه حقیقت بدوم،

گفت به من عشقم:

حقیقت در آغوش من است،

کودکی بودم کم سال!

آنچه دیدم جز هیچ نبود!

به پدر گفتم نه حقیقت اینجا نیست، رفتم...

پدرم گریان بود...

سر اولین کوچه راه مردی دیدم با عبایی شکلاتی!

به من گفت پسر پی چه میگردی؟

گقتم پی آواز حقیقت!

گفت حقیقت دین است!

گفتم دین دیگر چیست؟

گفت:

آنست که بدانی چه بپوشی چه بنوشی و...

و البت نماز!

نماز آنست بشوری و بایستی و در خاک شوی و بگویی یارب!

تویی پاک ترین پاک جهان البته به زبانی عجیب!

گفتم چه زبانی چه کلامی مگر حق جز روح منست گفت ندادم...

مدتی مست شدیم، غرق شدیم، بر سر درگاه شدیم!

عاقبت خسته شدیم...

گفتیم برویم کین راه نباشد ره من...

در جاده بعدی مردی دیدم غرق در ژرفای کلام!

گفتم چه کنی؟

گفت میاندیشم!

گفتم از چه میاندیشی، گفت:

از برای دل تنهایی خود تا بفهمم که حقیقت کجاست!

گفتم عجب!

مدتی غرق شدم، مست شدم، قبله این دست شدم!

عاقبت کوله ای بود پر از فلسفه ها، سفسته ها، مقلته هاو...

و اما خالی از حق...

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

رفتم...

گشتم و گشتم!

همه جا سرک کشیدم

دویدم تا سرکوه، سر دشت،

رفتم و رفتم ...

تا رسیدم به یک باغ بزرگ

بوی عطرش پر کرد وجود خسته ام را

با خود گفتم:

خوش باش، راه تمام است!

لبخند...

افسوس که در اول راه ...

در وسط گلها دختری زیبا بود...

عطر گل روشنی قلب زمین فراموشم شد،

گفتم برم زان میوه شیرین، نفسی کام بگیریم!

رفتم جلو و با نفسی حبس سلامش دادم

او به من گفت سلام...

و چه زیبا بود آهنگه کلامش...

او به من گفت که من در قفسم

گر آزاد کنیم مال تو خواهم بود!

افسوس که آن مهوش،

جانی از آتش بود!

آری باغ بسوخت،

عطر بسوخت، جان بسوخت و عشق نیز!

تازه دیدم که جز پرتوی نوری که نتابید و رفت هیچ نبود...

فهمیدم راه دراز است و قصه دل عجیب...

کوله ام پر کردم و راه افتادم!

در راه گلستانها دیدم،

لیک میدانستم عطرشان پوشالیست...

 اکنون بسیار از حق دورم

تازه در یافته ام حقیقت در آغوش پدر و من تشنه لبان گرد جهان میگشتم...

آری حق جز عشق نبود!

عشق آنان که نه در بند کلام و تن و دین گرفتار شدند...

حقیقت دل من بود که مرد...!

سیاوخش

سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, :: 1:23 :: نويسنده : SiaVash

آخ دلم!

آري اين قصه ي دل است...

روزگاري دلم،

گرم خداوندي بود كه بهشت را آفريد كه بشر از شوق آن زندگي كند،

گرم خداوندي كه جهنم آفريد تا مخلوقاتش بندگي كنند،

گرم خداوندي كه عشق را آفريد، تا شيرين ترين و تلخترين معنا را به مخلوقاتش بچشاند!

گرم خدايي كه من را آفريد،

آفريد تا زندگي كنم يا فقط زنده باشم؟!!!

گرم او كه زمان و مكان و شرايطي انتخاب كرد تا روحم را به دنيا عرضه كند...

آري، آري دلم گرم بود!

گوشهايم را بستم از همه عالم تا پاك باشد براي شنيدن او،

چشمهايم را، دستانم را، از همه مهمتر قلبم را شستم براي كام گرفتن از او...

براي او خنديدم، گريستم و دويدم...

ليك آنچه يافتم جز هيچ نبود!!!

آري، آري نه خالص دويدم نه خالص خنديدم

نه حتي خالصانه عشق ورزيدم...

ولي منه كمترين بيش ازين نبود كه پيشكش كنم!

من هرچه كردم به اندازه جانم بود!

كم بود...

ميدانم ولي جانم بود...

و اين جان هديه تو بود و اين نفس روح تو...

نگريستم در هم عالم تا بيابم اثري از نفست

كور شدم ليك، نيست اثري!

خدايا من رفتم از پيشت!

تو مرا نخواستي، پس ديگر جاي ماندن نيست!

ميروم تا رفتنم ماندني شود!

خدايا من رفتم ولي بدان هميشه دوستت داشتم...

و دارم...

شايد در يكقدمي تو هستم و دارم برميگردم!

اگر اينطور است دستم را بگير تا نروم...

خدايا...

خدا نگهدار مواظب خودت باش...

سیاوخش

1 فروردين 1387برچسب:, :: 9:53 :: نويسنده : SiaVash

 

نشسته ام تنها...

در اتاقی خالی از احساس

کمی خارج از دیوار،

حوریان شاد میرقصند...

لیکن من خسته از خاطره چشم حوری شده ام

دل من شاید...!

دل من شاید از ابر سیاه لب کوه تنگ تر است

نه او میبارد نه من...

وقت باریدن نیست

شاید باید سنگین ترباشم

شایدم قصه عشقیست که در قفس سینه من سوخته است

هر چه گفتم نه تو مانی و نه من

گفت به من میمانم

گفتم آنچه میماند فقط خاطره هاست

باز گفتی دل من، میمانم

آنقدر قصه عشق برایم خواندی

که دگر تاب نیاورد دل من...

دل به تو دادم لیکن...

آنچه ماند فقط خاطره بود...

و اما امروز درین تنها ترین ساعات عمرم

فقط و فقط

مینگرم

به سکوت مرده این شهر،

نه!

مردم؟

نه خاک غریب..

صدای نفسم میرباید سکوت پر هستی

آنچه ماند فقط خاطره روی تو بود...

سیاوخش...

1 فروردين 1387برچسب:, :: 8:30 :: نويسنده : SiaVash

اولین شعر نو سیاوش

 

نمیدانم چه بگویم چه نویسم یا حتی... :)

فقط میدانم که دگر عشق به قلبم نجوشد

تابش نور به جانم نتابد...

چکنم راه ندارد دلم من به دل مردم این شهر!

نه خاک غریب...

هرچه گفتم یاهو! هم نفسی؛

کو که گیرد دلم آرام...

تو به من گفتی فقط وفقط من...

به تو میگویم همه هستی، همه جانم

راست است که جز تو نخواهم

ولی آخر تو کجایی؟

نه صدایی نه ندایی نهکلامی :)

نیست که نیست...

هر چهفریادزدم، نه تو و هم نفسی...

به خود میگویمکه خدا هست هست هنوز!؟!

چه خدایی؟ چه خدایی...

شاید...

من درین لحظه نیازمندم که کنار نفسی

نفس آزاد از هر باز میگویم

هر قفسی هر قفسی...

کسی که لمس کنم هستی او را

بچشم داغ لبش را

بنوازم بنوازد همه جان وتنم را

ببویم نفسش را...

در آغوش بگیریم همه جان وتنش را!

لیک یارب صدق است که هستی

اما چکنم من چکنم من که نباشی به آن گونه که من درک کنم ذات وجودت

من دلی از خاک بخواهم که نفس را بنهم برنفسش

من طاقت ادراک از تو ندارم

باش خدایا باش

لیککس تو را در آغوش نگیرد هرگز

من نیازمندم که کسی دهنی گرم گذارد به لبم

همه هستی همه عمرم،

خدایا...

تو ببخش بر من نفسی

باز میگویم نفس بی قفسی...

یا حق

سیاوخش

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:عشق,تنها, :: 9:53 :: نويسنده : SiaVash

 

 

نشسته ام تنها...

در اتاقی خالی از احساس

کمی خارج از دیوار،

حوریان شاد میرقصند...

لیکن من خسته از خاطره چشم حوری شده ام

دل من شاید...!

دل من شاید از ابر سیاه لب کوه تنگ تر است

نه او میبارد نه من...

وقت باریدن نیست

شاید باید سنگین تر باشم

شایدم قصه عشقیست که در قفس سینه من سوخته است

هر چه گفتم نه تو مانی و نه من

گفت به من میمانم

گفتم آنچه میماند فقط خاطره هاست

باز گفتی دل من، میمانم

آنقدر قصه عشق برایم خواندی

که دگر تاب نیاورد دل من...

دل به تو دادم لیکن...

آنچه ماند فقط خاطره بود...

و اما امروز درین تنها ترین ساعات عمرم

فقط و فقط

مینگرم

به سکوت مرده این شهر،

نه!

مردم؟

نه خاک غریب..

صدای نفسم میرباید سکوت پر هستی

آنچه ماند فقط خاطره روی تو بود...

سیاوخش...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:علی,رفیق,خدا, :: 8:30 :: نويسنده : SiaVash

اولین شعر نو سیاوش

 

نمیدانم چه بگویم چه نویسم یا حتی... :)

فقط میدانم که دگر عشق به قلبم نجوشد

تابش نور به جانم نتابد...

چکنم راه ندارد دلم من به دل مردم این شهر!

نه خاک غریب...

هرچه گفتم یاهو! هم نفسی؛

کو که گیرد دلم آرام...

تو به من گفتی فقط و فقط من...

به تو میگویم همه هستی، همه جانم

راست است که جز تو نخواهم

ولی آخر تو کجایی؟

نه صدایی نه ندایی نه کلامی :)

نیست که نیست...

هر چه فریاد زدم، نه تو و هم نفسی...

به خود میگویم که خدا هست هست هنوز!؟!

چه خدایی؟ چه خدایی...

شاید...

من درین لحظه نیازمندم که کنار نفسی

نفس آزاد از هر باز میگویم

هر قفسی هر قفسی...

کسی که لمس کنم هستی او را

بچشم داغ لبش را

بنوازم بنوازد همه جان وتنم را

ببویم نفسش را...

در آغوش بگیریم همه جان وتنش را!

لیک یارب صدق است که هستی

اما چکنم من چکنم من که نباشی به آن گونه که من درک کنم ذات وجودت

من دلی از خاک بخواهم که نفس را بنهم بر نفسش

من طاقت ادراک از تو ندارم

باش خدایا باش

لیک کس تو را در آغوش نگیرد هرگز

من نیازمندم که کسی دهنی گرم گذارد به لبم

همه هستی همه عمرم،

خدایا...

تو ببخش بر من نفسی

باز میگویم نفس بی قفسی...

یا حق

سیاوخش

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد