خدا عاشق است
سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:, :: 1:23 :: نويسنده : SiaVash

آخ دلم!

آري اين قصه ي دل است...

روزگاري دلم،

گرم خداوندي بود كه بهشت را آفريد كه بشر از شوق آن زندگي كند،

گرم خداوندي كه جهنم آفريد تا مخلوقاتش بندگي كنند،

گرم خداوندي كه عشق را آفريد، تا شيرين ترين و تلخترين معنا را به مخلوقاتش بچشاند!

گرم خدايي كه من را آفريد،

آفريد تا زندگي كنم يا فقط زنده باشم؟!!!

گرم او كه زمان و مكان و شرايطي انتخاب كرد تا روحم را به دنيا عرضه كند...

آري، آري دلم گرم بود!

گوشهايم را بستم از همه عالم تا پاك باشد براي شنيدن او،

چشمهايم را، دستانم را، از همه مهمتر قلبم را شستم براي كام گرفتن از او...

براي او خنديدم، گريستم و دويدم...

ليك آنچه يافتم جز هيچ نبود!!!

آري، آري نه خالص دويدم نه خالص خنديدم

نه حتي خالصانه عشق ورزيدم...

ولي منه كمترين بيش ازين نبود كه پيشكش كنم!

من هرچه كردم به اندازه جانم بود!

كم بود...

ميدانم ولي جانم بود...

و اين جان هديه تو بود و اين نفس روح تو...

نگريستم در هم عالم تا بيابم اثري از نفست

كور شدم ليك، نيست اثري!

خدايا من رفتم از پيشت!

تو مرا نخواستي، پس ديگر جاي ماندن نيست!

ميروم تا رفتنم ماندني شود!

خدايا من رفتم ولي بدان هميشه دوستت داشتم...

و دارم...

شايد در يكقدمي تو هستم و دارم برميگردم!

اگر اينطور است دستم را بگير تا نروم...

خدايا...

خدا نگهدار مواظب خودت باش...

سیاوخش

دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:عشق,تنها, :: 9:53 :: نويسنده : SiaVash

 

 

نشسته ام تنها...

در اتاقی خالی از احساس

کمی خارج از دیوار،

حوریان شاد میرقصند...

لیکن من خسته از خاطره چشم حوری شده ام

دل من شاید...!

دل من شاید از ابر سیاه لب کوه تنگ تر است

نه او میبارد نه من...

وقت باریدن نیست

شاید باید سنگین تر باشم

شایدم قصه عشقیست که در قفس سینه من سوخته است

هر چه گفتم نه تو مانی و نه من

گفت به من میمانم

گفتم آنچه میماند فقط خاطره هاست

باز گفتی دل من، میمانم

آنقدر قصه عشق برایم خواندی

که دگر تاب نیاورد دل من...

دل به تو دادم لیکن...

آنچه ماند فقط خاطره بود...

و اما امروز درین تنها ترین ساعات عمرم

فقط و فقط

مینگرم

به سکوت مرده این شهر،

نه!

مردم؟

نه خاک غریب..

صدای نفسم میرباید سکوت پر هستی

آنچه ماند فقط خاطره روی تو بود...

سیاوخش...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:علی,رفیق,خدا, :: 8:30 :: نويسنده : SiaVash

اولین شعر نو سیاوش

 

نمیدانم چه بگویم چه نویسم یا حتی... :)

فقط میدانم که دگر عشق به قلبم نجوشد

تابش نور به جانم نتابد...

چکنم راه ندارد دلم من به دل مردم این شهر!

نه خاک غریب...

هرچه گفتم یاهو! هم نفسی؛

کو که گیرد دلم آرام...

تو به من گفتی فقط و فقط من...

به تو میگویم همه هستی، همه جانم

راست است که جز تو نخواهم

ولی آخر تو کجایی؟

نه صدایی نه ندایی نه کلامی :)

نیست که نیست...

هر چه فریاد زدم، نه تو و هم نفسی...

به خود میگویم که خدا هست هست هنوز!؟!

چه خدایی؟ چه خدایی...

شاید...

من درین لحظه نیازمندم که کنار نفسی

نفس آزاد از هر باز میگویم

هر قفسی هر قفسی...

کسی که لمس کنم هستی او را

بچشم داغ لبش را

بنوازم بنوازد همه جان وتنم را

ببویم نفسش را...

در آغوش بگیریم همه جان وتنش را!

لیک یارب صدق است که هستی

اما چکنم من چکنم من که نباشی به آن گونه که من درک کنم ذات وجودت

من دلی از خاک بخواهم که نفس را بنهم بر نفسش

من طاقت ادراک از تو ندارم

باش خدایا باش

لیک کس تو را در آغوش نگیرد هرگز

من نیازمندم که کسی دهنی گرم گذارد به لبم

همه هستی همه عمرم،

خدایا...

تو ببخش بر من نفسی

باز میگویم نفس بی قفسی...

یا حق

سیاوخش