خدا عاشق است
پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:شفیعی, :: 21:19 :: نويسنده : SiaVash

شفیعی کدکنی


به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.


به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را
چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:شقایق,سهراب, :: 22:30 :: نويسنده : SiaVash

سهراب سپهری

دشت هایی چه فراخ            

کوه هایی چه بلند 

در گلستانه چه بوی علفی می آمد 

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم 

پی خوابی شاید 

پی نوری، ریگی، لبخندی 

من چه سبزم امروز 

و چه اندازه تنم هوشیار است 

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه 

زندگی خالی نیست 

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست 

آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد 

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح 

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد 

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه 

دورها آوایی است، که مرا می خواند... 

چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:کفش,سهراب, :: 22:21 :: نويسنده : SiaVash

 

سهراب سپهری

کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد

بوی هجرت می‎آید
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

دو شنبه 12 دی 1390برچسب:کفش,سهراب, :: 20:13 :: نويسنده : SiaVash

سهراب سپهری

چترها را باید بست،

        زیر باران باید رفت،

              دوست را زیر باران باید دید........



ادامه مطلب ...
شنبه 21 آبان 1390برچسب:حافظ, :: 21:42 :: نويسنده : SiaVash

حافظ

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی       دام تزویر مکن چون دگران قرآن را



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:مشیری,مهتاب, :: 13:25 :: نويسنده : SiaVash

مشیری


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم...



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:زمستان,اخوان, :: 21:43 :: نويسنده : SiaVash

اخوان ثالث

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

 

 



ادامه مطلب ...
دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:محتسب,مست, :: 18:42 :: نويسنده : SiaVash

مولانا

محتسب در نیم شب جایی رسید             در بن دیوار مستی خفته دید

گفت هی مستی چه خوردستی بگو        گفت ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو که چیست             گفت از آنک خورده‌ام گفت این خفیست

گفت آنچ خورده‌ای آن چیست آن              گفت آنک در سبو مخفیست آن

دور می‌شد این سؤال و این جواب            ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هین آه کن                 مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو می‌کنی                   گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست                      هوی هوی می‌خوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز              معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو تو از کجا من از کجا                      گفت مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست ای محتسب بگذار و رو           از برهنه کی توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدی                       خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی

من اگر با عقل و با امکانمی                      همچو شیخان بر سر دکانمی