خدا عاشق است نويسندگان شفیعی کدکنی
- دل من گرفته زین جا
سهراب سپهری دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد من در این آبادی، پی چیزی می گشتم پی خوابی شاید پی نوری، ریگی، لبخندی من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه زندگی خالی نیست مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست آری تا شقایق هست، زندگی باید کرد در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه دورها آوایی است، که مرا می خواند... سهراب سپهری کفشهایم کو؟ مادرم در خواب است بوی هجرت میآید باید امشب بروم من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد چیزهایی هم هست؛ و شبی از شبها باید امشب بروم! یک نفر باز صدا زد: سهراب! سهراب سپهری چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، دوست را زیر باران باید دید........ ادامه مطلب ... مشیری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم... ادامه مطلب ... اخوان ثالث سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید، نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کسی یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است
ادامه مطلب ... مولانا محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست گفت آنچ خوردهای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن دور میشد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب هین آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن گفت گفتم آه کن هو میکنی گفت من شاد و تو از غم منحنی آه از درد و غم و بیدادیست هوی هوی میخوران از شادیست محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی
پيوندها |
|||
![]() |