خدا عاشق است
شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : SiaVash

از دوستان جانی مشکل توان بریدن...

دوست؟ باور کنید هنوز نفهمیدم یعنی چی!

این یعنی یه عمر دنبال چیزی بودم که اصلا نمیشناختمش...

میگن بریدن مشکله!

واقعا؟

ما که دیدیم آدما تو یه لحظه میگن:

هر طور راحتی من میرم...

واقعا که راحتم :)

دیگه مثل قدیم نیستم، شاید بده ولی خوب، یاد گرفتم رفتنها برام طبیعی باشه!

اصلا چرا باید دل بدم که بعد نگران باشم؟

بقول یه رفیق:

غمها تاوان لحظه هاییست که دل میبندیم...

دوستی، معنایی که سالهاست در دلها مرده...

تقصیر کسی نیست،

تقصیر آنانی که به نام دوستی جوانمردی را لگد مال کردند...

دیگر جایی برای دوست داشتن نمانده و همه از جمله خودم فکر میکنیم لیاقت دوست داشتن

و دوست داشته شدن را داریم!

کاش میدانستم بودنها محدود است،

آنوقت شاید کمی فقط کمی مهرم به دیگران نا محدودتر میشد...

دوست داشتن دوست معناییست که در دنیا مرده است،

دوستتان دارم ای کسانی که هنوز قلبتان برای دوستانتان میتپد،

قلبیست آکنده از خیالاتی که در وهم حقیقت سوخته اند،

آتشیست در جانها که ندانند شادی هدیه خداست و تنها چیزیست که با تقسیمش بر آن افزوده میشود...

زجر بودنها، رفتنها، دل دادن هاو...

قلبهایی، نه!

سینه هایی خالی از قلب!

حال تو منتظر دلی هستی که برایت بتپد؟

بودیم تا بمانیم و یاد بدیم آیین بودن را، دوست داشتن را!

و امروز راه رفتن خود را فراموش کرده ام...

چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : SiaVash

نگاهم پر است از رویاهای شیرینی که در جانم سوخته است

ولی هنوز نفس میکشم!

برای خدایی که مرا آفرید تا از درد به معرفت برسم و از معرفت به او...

خیلی وقت فکر میکنم شاید نمیدانم باید پی چه بگردم!

شاید پی آواز حقیقت کز دور مرا می خواند :)

احساس غریبی دارم مثل یک غریق تنها وسط اقیانوس بیکران، منتظر مرگ ولی امیدوار به لطف خدا

گاهی میگویی دیگر بس است بگذار آب وجودت را بگیرد مگر از زندگی دگر چه میخواهی؟

اما حیف که نفس زدن شیرین است!

همیشه احساس میکنم در نوشتن ناتوانم بر عکس سخن گفتن!

افسوس که هیچ چیز بی عیب نیست

راستی چرا افسوس؟

اگر عیب نبود باید به دنبال چه میرفتیم؟

امروز میرویم تا رشد کنیم!

بس است دیگر حرفی نمانده فقط خواستم بگویم:

زندگی وزن نگاهیست که در خاطر ما میماند...

شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : SiaVash

روزی به پدر گفتم،

ای جانم:

میخوام پی آوازه حقیقت بدوم،

گفت به من عشقم:

حقیقت در آغوش من است،

کودکی بودم کم سال!

آنچه دیدم جز هیچ نبود!

به پدر گفتم نه حقیقت اینجا نیست، رفتم...

پدرم گریان بود...

سر اولین کوچه راه مردی دیدم با عبایی شکلاتی!

به من گفت پسر پی چه میگردی؟

گقتم پی آواز حقیقت!

گفت حقیقت دین است!

گفتم دین دیگر چیست؟

گفت:

آنست که بدانی چه بپوشی چه بنوشی و...

و البت نماز!

نماز آنست بشوری و بایستی و در خاک شوی و بگویی یارب!

تویی پاک ترین پاک جهان البته به زبانی عجیب!

گفتم چه زبانی چه کلامی مگر حق جز روح منست گفت ندادم...

مدتی مست شدیم، غرق شدیم، بر سر درگاه شدیم!

عاقبت خسته شدیم...

گفتیم برویم کین راه نباشد ره من...

در جاده بعدی مردی دیدم غرق در ژرفای کلام!

گفتم چه کنی؟

گفت میاندیشم!

گفتم از چه میاندیشی، گفت:

از برای دل تنهایی خود تا بفهمم که حقیقت کجاست!

گفتم عجب!

مدتی غرق شدم، مست شدم، قبله این دست شدم!

عاقبت کوله ای بود پر از فلسفه ها، سفسته ها، مقلته هاو...

و اما خالی از حق...

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

رفتم...

گشتم و گشتم!

همه جا سرک کشیدم

دویدم تا سرکوه، سر دشت،

رفتم و رفتم ...

تا رسیدم به یک باغ بزرگ

بوی عطرش پر کرد وجود خسته ام را

با خود گفتم:

خوش باش، راه تمام است!

لبخند...

افسوس که در اول راه ...

در وسط گلها دختری زیبا بود...

عطر گل روشنی قلب زمین فراموشم شد،

گفتم برم زان میوه شیرین، نفسی کام بگیریم!

رفتم جلو و با نفسی حبس سلامش دادم

او به من گفت سلام...

و چه زیبا بود آهنگه کلامش...

او به من گفت که من در قفسم

گر آزاد کنیم مال تو خواهم بود!

افسوس که آن مهوش،

جانی از آتش بود!

آری باغ بسوخت،

عطر بسوخت، جان بسوخت و عشق نیز!

تازه دیدم که جز پرتوی نوری که نتابید و رفت هیچ نبود...

فهمیدم راه دراز است و قصه دل عجیب...

کوله ام پر کردم و راه افتادم!

در راه گلستانها دیدم،

لیک میدانستم عطرشان پوشالیست...

 اکنون بسیار از حق دورم

تازه در یافته ام حقیقت در آغوش پدر و من تشنه لبان گرد جهان میگشتم...

آری حق جز عشق نبود!

عشق آنان که نه در بند کلام و تن و دین گرفتار شدند...

حقیقت دل من بود که مرد...!

سیاوخش