خدا عاشق است
شنبه 1 تير 1392برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : SiaVash

 تو برام خورشید بودی تو این دنیای سرد...


قبل ازینکه شروع کنم بگم که این سومین باره دارم این متن رو مینویسم چون دوبار به طور اتفاقی پاک شد!
داشتم میگفتم (تو دو تا متن قبلی) نمیدونم چرا اینجوری میشه، یه لحظه هایی تو زندگی فرا میرسه که احساس میکنی تمام چیزایی وجود داشته کشکه!
یه زمانی بود که من خیلی حرف میزدم ولی نمیدونم چرا دیگه چیزی برا گفتن ندارم!
این رو با عشق آخرم فهمیدم، البته قبلا تجربش رو داشتم ولی نه در این حد!
اولین بار بود که یکی جلوم نشست و دو ساعت تمام حرف زد که آخرش بگه دارم میرم و من از اولش آخرش بفهمم و فقط گوش بدم و بعد فقط یک کلمه:
نرو...
اگر جوونیام بود احتمالا کلی فلسفه بافی میکردم براش که نباید بره!
اونجا بود که فهمیدم وقتی کسی داره میره هیچ فلسفه ای نمی تونه جلوش رو بگیره...
نمیدونم چیزی که فهمیدم خوبه یا نه ولی از طرف من به تمام فلسفه بافها:
تو سکوت چیزایی هست که عمرا در شلوغی نیست!
و اینکه دنیا خیلی بزرگتر از ذهن ما و فلسف هایی که میبافیم هست...

روزگاری پره حرف بودیم و نبود همنفسی
حال که من بسته زبانم، همه عالم شنواست

به قول معروف:
همه پرانتزها را میبندم رفتنت توضیح اضافه نمیخواهد...

یه روز به یه دوست عزیز گفتم مشکل ما اینجاست که بلد نیستیم حرف بزنیم امروز فهمیدم خودم از همه ناشی ترم
بگذریم که دنیا گذشت و ما هنوز در حسرت دیدار حضرت دوستیم...

به امید روزی که همه بفهمیم بودمان محدود است باشد که مهرمان نا محدود شود...

گونه های خیسم رو دستای تو پاک میکرد...

سیاوخش
 
دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : SiaVash

زندگی شیرین بود!

دانش زیبا بود،

و من در پی معشوقه خویش دلها را میجستم!

تا که دیدم همه عمرِ دلم، پوچ گذشته و من در خواب غفلت!

:')

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته ازین معنی گفتیم و همین باشد...

یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : SiaVash
دلی در آتش...

 

 

 

چه غم دارد ز خاموشی درون ِ شعله پروردم

 

که صد خورشید آتش بُرده از خاکستر ِ سردم

 

به بادم دادی و شادی،بیا ای شب تماشا کن

که دشت ِ آسمان دریای آتش گشته از گردم

 

شرارانگیز و طوفانی،هوایی در من افتاده است

که همچون حلقه ی آتش در این گرداب می گردم

 

به شوق لعل جان بخشی که درمان جهان با اوست

چه طوفان می کند این موج ِ خون در جان ِ پُر دردم

 

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان

چه نامردم اگر زین راهِِ خون آلود برگردم

 

در آن شب های طوفانی که عالم زیر رو می شد

نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

 

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب ِِ زمستانی

که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

 

ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان

دلی در آتش افکندم،سیاووشی برآوردم

 

چراغ دیده روشن کن که من چون سایه شب تا روز

ز خاکستر نشین ِ سینه آتش وام می کردم

 

 

-ه.الف.سایه-