خدا عاشق است نويسندگان مولانا محتسب در نیم شب جایی رسید در بن دیوار مستی خفته دید گفت هی مستی چه خوردستی بگو گفت ازین خوردم که هست اندر سبو گفت آخر در سبو واگو که چیست گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست گفت آنچ خوردهای آن چیست آن گفت آنک در سبو مخفیست آن دور میشد این سؤال و این جواب ماند چون خر محتسب اندر خلاب گفت او را محتسب هین آه کن مست هوهو کرد هنگام سخن گفت گفتم آه کن هو میکنی گفت من شاد و تو از غم منحنی آه از درد و غم و بیدادیست هوی هوی میخوران از شادیست محتسب گفت این ندانم خیز خیز معرفت متراش و بگذار این ستیز گفت رو تو از کجا من از کجا گفت مستی خیز تا زندان بیا گفت مست ای محتسب بگذار و رو از برهنه کی توان بردن گرو گر مرا خود قوت رفتن بدی خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی من اگر با عقل و با امکانمی همچو شیخان بر سر دکانمی
نشسته ام تنها... در اتاقی خالی از احساس کمی خارج از دیوار، حوریان شاد میرقصند... لیکن من خسته از خاطره چشم حوری شده ام دل من شاید...! دل من شاید از ابر سیاه لب کوه تنگ تر است نه او میبارد نه من... وقت باریدن نیست شاید باید سنگین ترباشم شایدم قصه عشقیست که در قفس سینه من سوخته است هر چه گفتم نه تو مانی و نه من گفت به من میمانم گفتم آنچه میماند فقط خاطره هاست باز گفتی دل من، میمانم آنقدر قصه عشق برایم خواندی که دگر تاب نیاورد دل من... دل به تو دادم لیکن... آنچه ماند فقط خاطره بود... و اما امروز درین تنها ترین ساعات عمرم فقط و فقط مینگرم به سکوت مرده این شهر، نه! مردم؟ نه خاک غریب.. صدای نفسم میرباید سکوت پر هستی آنچه ماند فقط خاطره روی تو بود... سیاوخش... اولین شعر نو سیاوش
نمیدانم چه بگویم چه نویسم یا حتی... :) فقط میدانم که دگر عشق به قلبم نجوشد تابش نور به جانم نتابد... چکنم راه ندارد دلم من به دل مردم این شهر! نه خاک غریب... هرچه گفتم یاهو! هم نفسی؛ کو که گیرد دلم آرام... تو به من گفتی فقط وفقط من... به تو میگویم همه هستی، همه جانم راست است که جز تو نخواهم ولی آخر تو کجایی؟ نه صدایی نه ندایی نهکلامی :) نیست که نیست... هر چهفریادزدم، نه تو و هم نفسی... به خود میگویمکه خدا هست هست هنوز!؟! چه خدایی؟ چه خدایی... شاید... من درین لحظه نیازمندم که کنار نفسی نفس آزاد از هر باز میگویم هر قفسی هر قفسی... کسی که لمس کنم هستی او را بچشم داغ لبش را بنوازم بنوازد همه جان وتنم را ببویم نفسش را... در آغوش بگیریم همه جان وتنش را! لیک یارب صدق است که هستی اما چکنم من چکنم من که نباشی به آن گونه که من درک کنم ذات وجودت من دلی از خاک بخواهم که نفس را بنهم برنفسش من طاقت ادراک از تو ندارم باش خدایا باش لیککس تو را در آغوش نگیرد هرگز من نیازمندم که کسی دهنی گرم گذارد به لبم همه هستی همه عمرم، خدایا... تو ببخش بر من نفسی باز میگویم نفس بی قفسی... یا حق سیاوخش پيوندها |
|||
![]() |